ارزشمندترین حق‌الوکاله

دوشنبه 6 آذر 1396
11:52
اخوان

ارزشمندترین حق‌الوکاله

آنچه ذیلا نقل میشود، خاطره‏‌ای است قدیمی از یک وکیل متعهد و شریف‏ دادگستری...

وقتی مأمور، اخطاریه دادگاه جنائی را بمن ابلاغ کرد که‏ بوکالت تسخیری «غلام» تعیین شده‏‌ام مثل همه اخطاریه‏‌های دیگر هیچ‏ احساسی بمن دست نداد. فردای آنروز به دادگاه مراجعه کردم تا از نوع اتهام و مفاد پرونده کسب اطلاع کنم. خلاصه این که متهم یک شب حین مشاجره زن بیگناهش را که حامله هم‏ بوده با لگد مضروب میکند که بر اثر ایراد ضرب، زن و جنین فوت میکنند؛ دادستان هم برایش تقاضای اعدام نموده و چون فقیر و بی‏‌بضاعت است دادگاه مرا بعنوان وکیل تسخیری تعیین کرده است.
یک لحظه، طوفانی از خشم و ناراحتی وجودم را فراگرفت بخودم و کارم و قانون وکالت تسخیری‏ نفرین کردم. آخر این چه شغلی است؟ چرا باید از چنین موجود پلیدی دفاع کنم و برخلاف میلم قبول وکالت کنم؟ البته این افکار مدت زیادی طول نکشید بهرحال وظیفه سنگین و مقدس من در سنگر عدالت آغاز شده بود نباید‏ زود قضاوت میکردم... بخود آمدم پرونده را بستم و پیگیر ملاقات با موکل در زندان شدم...

ساعت 10 صبح بود که جوانی بسن 24 الی 25 سال در معیت یک مأمور مراقب به اتاق‏ ملاقات آمد. جوانی روستائی کوتاه قد و فقیر با چشمانی نافذ و روحیه‏‌ای قوی. توضیح دادم که دادگاه مرا بوکالت تسخیری تو انتخاب کرده است باید مرا محرم خودت بدانی و همه ماجرا را با‏ جزئیات آن تعریف کنی تا کمکت کنم. با آرامش‏ خاصی شروع بسخن کرد ماحصلش این بود که شب هنگام که از کار روزانه بمنزل‏ آمده زندگانیش روبراه نبوده و با زنش دعوا و مرافعه کرده اما‏ لگدی باو نزده؛ زنش از چند روز پیش مریض بوده و چند روز بعد از واقعه نزاع، فوت کرده و برادرهای زنش که از خرده مالکین متنفذ منطقه‌اند و با وی اختلاف داشته‏‌اند او را متهم کرده و بکمک مأمورین محلی برایش پرونده ساخته‏‌اند ضمناً بمن گفت‏ که جز یک مادر پیر که از یک چشم نابیناست هیچکسی در دنیا ندارد و زندگی‏ مادرش هم با کار او تأمین میشود. خداحافظی کردم و از زندان بیرون‏ آمدم میخواستم دنبال کارهای دیگرم بروم ولی فکر «غلام» آرامم نمیگذاشت، دوباره به دادگستری برگشتم، پرونده را گرفتم از برگ اول بدقت تمام اوراق را مطالعه کردم. گزارشها، اظهارات مطلعین، نظر بهدار محل که پیش از نظر پزشکی قانونی اظهار عقیده کرده بود، تحقیقات ژاندارمری،‏ عقیده مقامات مربوطه و نتیجتاً نظر بازپرس و دادستان، همگی دلالت بر مجرمیت متهم داشتند در حالیکه غلام با زبانی ساده و خالی از شائبه بمن میگفت که بی‏گناه است؛ خود من هم با قرائت پرونده، صداقت او را باور کرده بودم اما همه چیز علیه او بود، راه دفاع مسدود به نظر میرسید.

به دنبال راهی، مدام اوراق پرونده را زیر و رو کردم سرانجام نظرم روی ورقه اظهارنظر بهدار محل متمرکز شد. کلمات «نفریت» و «عدم تکافوی قلب» و فوت، جلوی چشمم رژه‏ رفتند. راستی فراموش کردم برای شما بنویسم که در نظریه پزشکی قانونی قید شده بود که‏ در اثر لگدی که غلام به پهلوی زنش وارد آورده، کلیه‏‌های زن از کار افتاده و در نتیجه، مبتلا به «نفریت» شده و نفریت هم «عدم تکافوی قلب» داده و این مرض منجر بکشته شدن وی شده‏ است؛ امیدی مثل برق در ذهنم درخشید خسته ولی خوشحال دفتر دادگاه را ترک کردم‏.
یک مطلب دیگر را هم فراموش کردم بگویم: یک شب در دفتر کارم نشسته و سرگرم کار بودم که منشی اطلاع داد پیرزنی قصد ملاقات دارد. پیرزنی تقریباً پشت خمیده، صورت سوخته و پرچین و چروک بود تا دیدم که از یک چشم نابیناست، دریافتم که با مادر «غلام» روبرو هستم. ملاقات سختی بود او میدانست که پسرش متهم بقتل است و دادستان هم برای او تقاضای‏ اعدام کرده است با چشمی خونبار التماس میکرد که جان تنها کسش را نجات دهم‏. معلوم شد «غلام» همه ‏چیز را برای او نوشته است. از وضع پیرزن منقلب و متأثر شدم و از او خواستم دعا کند و خداوند توفیق‏ دهد تا بیگناهی پسرش را اثبات کنم.

بگذارید بقیه مطلب را مختصر بنویسم: لایحه‌ای دادم و نظریه پزشکی قانونی را مخدوش و مخالف صریح اصول پزشکی اعلام نمودم تقاضا کردم محکمه از یکی دیگر از پزشکان قانونی و دیگر اطباء متخصص دعوت کند که تقاضایم پذیرفته شد. در جلسه محاکمه، اطباء صریحا نظر دادند که ممکن است یک زن حامله خود بخود دچار نفریت شود بدون اینکه بر کلیه او ضربه‏‌ای وارد شده باشد.
شک در نظر قضات حاصل شد سپس با دلائل دیگری نظریه پزشک قانونی رد شد و نهایتا‏ ثابت گشت که زن «غلام» قبلا مبتلا به «نفریت» بوده و بر اثر همین مرض هم بدرود حیات گفته است...
در مدت سه روز که مشغول دفاع در محکمه بودم مدام قیافه مغموم مادر و شبح خیالی «غلام» در نظرم بود. خسته ولی خوشحال بودم چون موفقیت را حدس میزدم.

روز چهارم، دادرسان دادگاه پس از دو ساعت شور وارد دادگاه شدند همه باحترام ورودشان‏ برخاستند. منشی شروع بقرائت رأی کرد، بی گناهی غلام صادر شده بود. «غلام» صدایم کرد فکر کردم میخواهد تشکر کند ولی‏ او خطاب بمن گفت اکنون که آزاد شده‏‌ام ساعت نزدیک 2 بعدازظهر است من چیزی نخورده‏‌ام و میل ندارم مستقیما به شهرم برگردم؛ کمک میخواست... راستش اول از این برخوردش تعجب کردم اما بخود آمدم، یک درمانده از من طلب کمک میکرد و باید به او پاسخ مثبت می‌دادم... خلاصه، آن روز دادگاه را ترک کردم و بمنزل رفتم در حالیکه «غلام» حتی یک تشکر خشک و خالی هم از من نکرده بود.

یکی دو ماه از این‏ ماجرا گذشت و جریان کار «غلام» هم مثل همه کارهای دیگر تمام شد و بفراموشی سپرده شد تا این که جالب‏ترین خاطره دوران وکالت من اتفاق افتاد...
غروب یکروز پائیزی وارد دفتر کارم شدم چیزی که عجیب و بی‌سابقه بود صدای یک بز بود که در فضای دفتر وکالت‏ من طنین انداز بود! با عصبانیت وارد شدم «غلام» را دیدم با مادرش نشسته بود و در دست مادرش بقچه‏‌ای خودنمائی میکرد. هنوز پرخاش من بمسئول دفتر بخاطر بز آغاز نشده بود که مادر «غلام» بدست‏ و پایم افتاد و با بیانی ساده از زحمات من تشکر کرد و سپس توضیح داد که بپاس زحمت‏ من، تنها بزی را که داشته و از شیرش استفاده میکرده با یک بقچه «به» به عنوان هدیه و ارمغان‏ برایم آورده...
او با ایثار تمام و با همه مایملکش آمده بود از من قدردانی کند سپس «غلام» شروع به صحبت کرد و گفت من برای شما «پول» هم آورده‏‌ام «پول». «غلام» روی کلمه پول‏ محکم تکیه کرد و بلافاصله دست در جیب کرد یک دسته اسکناس بیرون آورد و گفت این پول، اولش سیصد تومان بود ولی 20 تومان خرج من و مادرم شده که باینجا آمدیم و بیست تومان هم باید خرج کنیم برگردیم و حالا این دویست و شصت تومان است خواهش میکنیم آنرا قبول کنید تا جبران‏ زحمات شما شده باشد و سپس پولها را روی میز من گذاشت و گفت «هیچ وقت نمک ناشناسی‏ نمیکنم» در حالیکه تحت تأثیر این منظره و هیجانات ناشی از رفتار انسانی «غلام» و مادرش بودم‏ رو به او کردم و گفتم تو که میگفتی دیناری پول و ذره‏‌ای از مال دنیا نداری پس چگونه این پول را فراهم کردی؟ «غلام» در حالیکه از اقدام خود خوشحال بود جواب داد: من برای‏ یکسال «قراری» شده‏‌ام (یعنی اجیر شده‏‌ام) صدتومان کمتر از نرخ مقرر دستمزد گرفتم بشرطی‏ که تمام دستمزد یکساله‏‌ام را قبلا دریافت کنم و برای شما بیاورم...
طاقت نیاوردم ناخواسته اشک در دیدگانم دوید و بصورتم سرازیر شد هرچه کردم پول را نپذیرم نشد که نشد با خواهش و التماس پول را گذاشتند روی میز. غلام را بوسیدم و از او و مادرش خداحافظی کردم.
این بزرگترین و پر ارزش‏ترین حق الوکاله‏‌ای بود که در تمام مدت وکالتم دریافت داشتم.

حقوق امروز -فروردین 1342 - شماره 2

#صدای_وکیل
sedayevakil.com
https://t.me/khateratevakil


[ بازدید : 67 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

بس دیو را که صورتش فرزند آدم است.

شنبه 4 آذر 1396
13:0
اخوان

داستان مشاوره امروز موضوع جالبی بود...

یک جوان به اتفاق چهار جوان دیگر متهم به قتل و مدتها متواری‌اند که دست بر قضا جوان داستان ما تصادف میکنه و دچار قطع نخاع میشه.

ایشون پس از این ضایعه دستگیر و یکسال هست که بازداشت و در زندانه. در عین حال بواسطه وضعیت خاصی که داره بصورت متناوب به بیمارستان اعزام میشه.

در اولین بستری از مادر بیچاره‌اش میخواد که براش یک دستگاه گوشی همراه به بیمارستان بیاره که با جاسازی اون در آتل با خودش به زندان میبره...

در مرحله بعد تعداد ۱۵۰سیم کارت با خودش به زندان میبره که بازهم موفقیت‌آمیزه چرا که خانواده به اصرار مادر و وضعیت خاص ایشون باز همکاری میکنند...

در مرحله بعد تقاضا میکنه که ۵۰گرم هروئین براش تهیه کنند و به بیمارستان ببرند وقتی با مقاومت خانواده روبرو میشه که از کجا هروئین پیدا کنیم، خودش از زندان هماهنگ میکنه که هروئین رو درب مغازه برادر تحویل بدهند و پولش رو بگیرند.

خلاصه داستان زمانی به من مراجعه می‌کنند که هروئین در بیمارستان کشف شده و مادر بیچاره هم به اتهام حمل هروئین در بازداشت قرار داره.


امان از فرزند ناباب حتی اگر قطع نخاع باشد.


نکته۱: همیشه فکر می کردم که چطور ممکنه وفور مواد مخدر و وسایل غیرقانونی مثل موبایل در زندان این قدر زیاد و قابل دسترسه! بارها موکل‌های من با موبایل از زندان با من تماس گرفتند و به راحتی صحبت کردیم. این نمونه میتونه پاسخ خوبی به این سوال باشه اگرچه راههای خیلی ساده‌تری هم هست.

هر جا پول و تقاضا باشد حتما عرضه وجود خواهد داشت حتی اگر در زندان باشد.

نکته۲: مطابق قانون، مجازات حمل ‌و نگهداری بیش از ۳۰گرم هرویین، اعدام است.

#علی_مهاجری

#وکیل_دادگستری

#صدای_وکیل

https://t.me/khateratevakil

http://sedayevakil.com/


[ بازدید : 79 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

باور غلط خواستگاری!

سه شنبه 30 آبان 1396
12:0
اخوان

باور اجتماعی ما در خواستگاری این است:

"ازدواج مهمترین اتفاق زندگیه و هر شخصی باید صادقانه همه حقایق زندگی خودشو بگه"

هنگام آشنایی، از باب احتیاط در بیان حقایق، ما گاهی افراط هم میکنیم مبادا بعدها متهم به بی صداقتی شویم.

این رویه در غالب دختران و پسران ما وجود دارد و گاهی آنها برخلاف توصیه خانواده مثلاً جزئی‌ترین موارد مربوط سلامتی را با طرف مقابل در میان می گذارند و بعضا طرف مقابل را دچار نگرانی و تشویش هم می کنند اما...

اما همیشه هم اینگونه نیست و همه هم راستگو و متعهد نیستند.

بسیارند دختر و پسران جوانی که با دروغ و نیرنگ خودخواهانه وارد زندگی دیگری می شوند و چون خود را عاشق می پندارند این حق را برای خود قائل‌اند که با هر ترفندی به عشق خود برسند و چه بسا این رفتار جنبه سیستماتیک نیز پیدا می کند یعنی خانواده نیز به فرزندشان برای رسیدن به اهدافش کمک میکنند.

خانواده هایی که در آن والدین سابقه خطا و کجروی دارند بعضا رفتار فرزند خود را توجیه و تایید نموده و خواسته یا ناخواسته در این فریبکاری به او کمک مینمایند.

****

امروز با دختری مشاوره داشتم که دارای تحصیلات معماری بود؛ در یک شرکت مهندسی با پسری آشنا شده بود که خود را مهندس عمران معرفی کرده و ازدواج کرده بودند، فقط خانواده پسر گفته بودند که پسرشان دیابت دارد.

پس از سه سال زندگی مشترک کاشف به عمل آمده بود که داماد دیپلم ندارد و بواسطه پدرش که بنائی می کند، کمی با امور ساختمان آشنا شده و با نیرنگ، داماد خانواده موجه و مرفهی شده که تنها همین دختر را دارند. جوانی بیمار که بطور مکرر دچار افت قند در حد اورژانس شده و در شرایط خاصی تعادل روحی و کنترل رفتار خود را از دست میدهد بگونه‌ای که امنیت دختر همیشه در کنار او فراهم نیست. همین موضوع سبب شده که پدرزن بیچاره برای احتیاط، آن هارا به منزل خود ببرد و ماوی دهد.


با دختر صحبت کردم... درد دل بسیار داشت، از ضعف فرهنگی خانواده همسر خویش برایم گفت و از وفور دروغ و بی تربیتی و حتی بهداشت ضعیف خانوادگی آنها گلایه داشت او نمی‌توانست تصور کند فرزندش در فضایی رشد کند که اعضای آن در اتاقی کنار هم سیگار مکرر بکشند و راحت بهم بی‌حرمتی

میکنند. او برایش غیرممکن بود فرزندش در محیطی تربیت شود که بسادگی به هم فحش رکیک میدهند.


او چقدر بر اشتباه خویش و اینکه چگونه برای ازدواج با چنین مردی در مقابل خانواده‌اش ایستاده است افسوس میخورد. اما چه دیر...

#علی_مهاجری

#وکیل_دادگستری

#صدای_وکیل

https://t.me/khateratevakil

http://sedayevakil.com/


[ بازدید : 72 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

اصالت و هویت!

دوشنبه 29 آبان 1396
13:0
اخوان

جوانی 30ساله به همراه مادر، همسر و فرزندش به دفتر صدای وکیل آمده‌اند و از مشکل عجیب خود برایم می‌گویند:

ما 6‌خواهر و برادریم پدرمان سال 75 به رحمت خدا رفته‌اند و مادر با ما زندگی می‌کند از خانواده پدری خود اطلاعی نداریم فقط میدانیم که اصالتا متعلق به روستاهای جنوب خراسان هستیم پدرمان در سال 53 به دنبال کار تهران می‌آید و به کارگری در نانوایی مشغول می‌شود. بعدها بواسطه حسن اخلاق و امانتداری با دختر صاحب نانوایی یعنی مادرمان ازدواج می کند. او هیچ گاه به زادگاه خود نمی‌رفت و از گذشته‌اش حرفی نمی‌زد؛ مادرمان حدس می زد که شاید در جوانی مرتکب خطایی شده و جلای وطن کرده است و دوست ندارد آن خاطرات برایش یادآوری شود.
پس از آن پدر در سال 75 فوت کردند و ما فرزندان بزرگتر شدیم مدرسه و دانشگاه و سربازی رفتیم؛ نیمی از ما ازدواج کرده‌اند و فرزند داریم...
چندی پیش فراخوان ثبت نام کارت ملی شد مدارک لازم را ارسال و تقاضای کارت ملی کردیم اما اکنون در عین ناباوری با مسئله عجیبی روبرو شده‌ایم...
اداره ثبت احوال می‌گوید شناسنامه پدر شما که بر اساس آن ازدواج کرده است در همان سال ۵۳ اعلام مفقودی شده و ابطال گردیده است و پدر شما باید در این خصوص بیاید و توضیح دهد که این شناسنامه دست ایشان چه می‌کرده است. به این ترتیب کلیه اسناد سجلی که مبتنی بر این شناسنامه صادر گردید باطل و بی‌اعتبار است.
پسر با تعجب نگاهم میکند و ادامه می دهد:
می‌توانید تصور کنید در چه شرایطی هستم!! من نمی‌دانم کیستم... تمامی مدارک تحصیلی، پایان خدمت، پاسپورت و شناسنامه فرزندانم باطل است حتی شک کرده‌ام ایرانی هستم یا نه... نمیفهمم چه شده و نمی‌دانم از چه کسی باید کمک بگیرم.

با خود فکر می‌کنم اگر بتوانند از اصالت و هویت خویش ردی پیدا کنند می‌توانیم با طرح دعوی اثبات نسب هویت واقعی آنها را اثبات کنیم و الا می‌بایست به استناد بند 1 ماده 976 برای آنها هویت و اسناد سجلی جدیدی تقاضا کنیم.
این ماده می‌گوید کلیه ساکنین ایران به استثنای اشخاصی که تابعیت خارجی آنها مسلم باشد تبعه ایران محسوب می‌شوند.

#علی_مهاجری
#وکیل_دادگستری
#صدای_وکیل
https://t.me/khateratevakil
http://sedayevakil.com/

[ بازدید : 67 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

مادر 23 ساله!

شنبه 27 آبان 1396
13:0
اخوان

داستان خانمی که امروز برای مشاوره آمده بود...
۲۳ سالشه...
۸ سال قبل برای اینکه به خواستگاری پسرخاله و پسرعمو نه بگه، به خواستگار دیگش که تهران کارگری میکنه بله میگه و به تهران میاد.
مدعیه از اول هیچ احساسی بینشون نبوده و هنوز هم نیست... لذا باید جدا بشن.
ظاهر موجهی داره، مسلط حرف میزنه، خانه‌داره و یه دختر ۵ساله دارن، ادامه میده:
من دیپلم ردی ام اما همسرم سیکلم نداره؛ پسر خوبیه ها اما دوسش ندارم، بی جربزه‌اس... ناتوانه... حتی وقتی باهم بیرون میریم مجبورم مانتوی بلندتر بپوشم و آرایش نکنم؛ نگرانم کسی به من چیزی بگه و همسرم نتونه ازم حمایت کنه نمیخام شاهد بی‌عرضگیش باشم.
سه سال قبل با پسری به اسم سینا دوست شدم، نتونستم... عذاب وجدان داشتم بعد از یکسال کات کردیم به همسرم هم گفتم البته گفتم فقط چت و دردودل می‌کردیم؛ به احمد قبولوندم که بی‌تقصیر نبوده اون هم قول داد مشاوره بریم و بیشتر به من توجه کنه.
اما حالا که نگاه میکنم همسرم ضعیفتر از ایناس، اون نمیتونه حتی حق خودشو در محل کار یا از همکاراش بگیره و من زجر می‌کشم، اگر چه خودش ضعف و ناتوانیش را در محترمانه و مودبانه بودن رفتارش توجیه می‌کنه و غیر اونو بی‌ادبی می‌شماره... راهی غیر از طلاق نداریم، باید زودتر جدا بشیم... راستی...
-طلاق چقدر طول می کشه؟!
ذهنم جا ی دیگری است... نگاهش می کنم:
-با کسی دوست هستی؟
کمی در صندلی جا به جا می‌شود چشم از من بر می‌دارد:
-بله
-اسمش چیه؟
-سعید!
-چند سالشه؟
-۱۵ سال از من بزرگتره!
-مجرده؟
-جدا شده!
-کارش چیه؟
-تو میدون تره‌بار کار می‌کنه!
- همسرت سعید، چند سالشه؟
-سعید!!!؟
-احمد، منظورم احمد بود گفتم همسرت.
لبخند می‌زند: میبینی... سعید روحش اینجا پیش منه...! اسمشو بردیم...
به دیوار خیره می شود: تازه دارم معنای عشقو می‌فهمم.
کنجکاوانه نگاهش می‌کنم...
- ۲۸سال، ۲۸سالشه... باهم صحبت کردیم راضیش کردم طلاق توافقی بگیریم و موقتا همخونه بشیم گفته بچه هم برای تو، منم گفتم مهریه نمیخوام!
فردا میارمش وکالتنامه رو امضا کنه، یه وقت بهش نگین با سعید دوستم!
راستی... طلاق توافقی چقدر طول می‌کشه!؟

چه می‌توانم به او بگویم... بیست سال تجربه را چطور سرش فریاد بکشم، اصلا گوش شنوایی هست؟

پایان

نکته1: سعید پسر سفت و محکمی است و خصوصیات مردانه دارد... داد می زند... فحش میدهد... اما احمد..!؟


با خود زمزمه میکنم:
هرکه گریزد ز خراجات شام
بارکش غول بیابان شود!

#علی_مهاجری
#وکیل_دادگستری
#صدای_وکیل
https://t.me/khateratevakil
http://sedayevakil.com/

[ بازدید : 84 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

من فقط 19 سالم بود!

پنجشنبه 25 آبان 1396
13:0
اخوان

فکرم را تمام روز مشغول کرده بود...

تجربه ای سخت که داشتنش برای ما اگرچه ارزان است اما نمیدانم برای نویسنده چقدر تمام میشود.

برای سایت صدای وکیل ایمیل زده است:


راستش هشت سال پیش وقتی مجرد بودم با خانومی متاهل و دارای یک فرزند، دوست شدم که یه جورایی فاحشه به حساب میومد در محل گاو پیشانی سفید بود و همه به چشم بد اون رو میشناختند.

من نوزده سال بیشتر سن نداشتم...

یکی از دوستام منو با این خانوم آشنا کرد...

خلاصه کنم دوستی من با این زن خیلی جدی شد تا جایی که یکسال باهم دوست بودیم و رابطه نزدیک فراوون داشتیم. بعد از یکسال ایشون باردار شد و رابطه من و ایشون به پایان رسید.

دو سال بعد از اون جریان من ازدواج کردم و فی‌الحال دارای فرزند هستم.

مشکل از اونجا شروع شد که چند وقت قبل این خانوم با من تماس میگیره و میگه اون بچه که در اواخر دوستی باردار شده بود از منه و من پدرش هستم.

وحشت کردم با تعجب و اضطراب گفتم بعد از سه سال زنگ زدی منو اذیت کنی؟ اگه پول میخای بیا بدم ولی اینکارو نکن.

- نه... پول نمیخام. فقط میخاستم بگم این بچه‌ی توئه.

- تو شوهر داری با چند نفر رابطه داشتی و... چرا من؟

- ببین من مطمئنم این بچه از توئه... منکه چیزی نمیخوام فقط نمیتونستم بهت نگم لازم بود بدونی.

.

.

.

حالا یکسال از تماسش گذشته اما من روزبروز بیقرارتر میشم...به زنم پیشنهاد دادم بیا جدا شیم با تعجب میگه چرا!!!؟

نمیدونم چی بگم اصلا کلا زندگیمون ریخته بهم. نمیدونم چیکارکنم.

این زن قصد شکایت نداره اما فکرش، یادش، وجودش و اینکه چکار کرده، واسه من عذاب دهنده است شایدم روزی این رازو افشا کنه.

طاقت نیاوردم... رفتم بچه رو از دور دیدم... 90درصد راست میگه بچه از منه.

خدایا چکار کنم!؟

زندگیم داره از هم میپاشه اگه زنم بفهمه یا پدر مادرم بفهمن بخدا خودکشی می کنم.

تصویر بچه که یادم میاد قلبم میگیره و عرق سرد میکنم لطفا بگید چه خاکی به سرم بریزم...

من فقط 19سالم بود!!!

#علی_مهاجری

#وکیل_دادگستری

#صدای_وکیل

https://t.me/khateratevakil

http://sedayevakil.com/


[ بازدید : 82 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

تسلسل باطل

چهارشنبه 24 آبان 1396
14:53
اخوان

تسلسل باطل

در جلسه هستم، گوشی‌ام زنگ می‌خورد، ناشناس است:

- سلام آقای مهاجری، —— هستم با زحمت شماره شما رو پیدا کردم، دفتر شماره شما رو به کسی نمیده موضوع مهمی است باید با خودتون صحبت کنم.

قرار می‌گذاریم بعد از جلسه تماس بگیرد و مقرر می شود در اولین فرصت ملاقات کنیم...


خانمی چادری است که هشت سال قبل جدا شده، همسرش اعتیاد شدید داشته است، حضانت دخترش را به عهده و طلاق گرفته، در حال حاضر متاهل است و با مردی زندگی میکند که بیست سال از او بزرگتر است، دخترش نیز ۱۷ ساله است و دوم دبیرستان.

برای دخترش خواستگاری آمده که ۲۲سال دارد، حرفها و صحبت‌ها هم انجام شده است اما وقتی به پدر جهت اذن ازدواج مراجعه کرده‌اند به شدت مخالفت کرده و گلایه ها و کینه های قدیمی باز شده.


ابتدا صحبت حقوقی می‌کنیم و راهکارهای موجود را برایش بازگو می‌کنم که چگونه می‌شود بدون اذن پدر و با حکم دادگاه ازدواج آنها را ثبت کرد...

در انتها که گفتگوها تمام میشود از من میپرسد: اگر جای من بودی چه میکردی؟ آیا این ازدواج به صلاح است؟

میپرسم:

آیا دخترت اهل مدارا و سازگار است؟

آیا توانایی تحمل ناملایمات را دارد؟

آیا مهارت حل مشکلات و مدیریت بحران‌ها را یاد گرفته است؟

آیا شادی آفرین است؟

آیا در تنهایی با خودش احساس خوشبختی میکند؟

با تعجب نگاهم میکند ظاهرا پاسخها مثبت نیست، سری به علامت نه تکان می دهد:

- به من و پدرش رفته است، کمی عصبی است، یکی دوبار هم قصد خودکشی داشته است.

- اینطور که میگویید به نظر میرسد ازدواج برای او زود است، اگر دیرتر ازدواج کند به نفعش است.

کمی در هم می‌رود...

نگاهش می‌کنم:

- ببینم... نمیخواهید که او را از سر خود باز کنید؟

خودش چی!؟ نمی‌خواهد از خانه خلاص شود؟

آرام می‌گوید: نه!

اما نفی محکمی نیست، نگران می شوم... نگران یک ازدواج ناپخته... نگران دو جوان قربانی...

تصور میکنم دختر را که شاید چند سال دیگر جای مادرش مقابل من نشسته باشد... دلم می گیرد...

ادامه می دهم:

- خواهر من باید بیشتر دقت کنید، شما تجربه زندگی، تجربه شکست و موفقیت داری، شما هستی که باید گوشی و چشم و فکر او باشی و برایش دوراندیشی کنی.

نهایت هدف دخترت از ازدواج پوشیدن لباس عروس و رفتن به آرایشگاه و توجه دیدن از یک شوهر عاشق است.

او صرفا دنبال هیجان است نه ازدواج...


اما آیا راه عاشق کردن شوهر را هم بلد است؟

باز پیشنهاد می کنم اگر می توانید کمی صبر کنید.

به شوخی ادامه میدهم:

نگران مجرد ماندن دختر خانمت هم نباش، دختران دهه هفتادی بی شوهر نمی مانند، عجله نکن که داماد آینده هم به بلوغ اجتماعی بیشتری برسد.

- راستش صحبت ها را کردیم و قول و قرارها گذاشته شده، دیگر نمی‌شود کار ها را متوقف کرد.

توصیه دیگری هست که انجام دهم؟!

چه بگویم...

- نه... عرضی نیست... ان شاءالله خوشبخت و سعادتمند بشوند.


اصرار داشت که از من مشاوره بگیرد، وقت و هزینه هم صرف کرد اما بیش از اینکه دنبال شنیدن صحبت های من باشد، دنبال گرفتن یک تاییدیه برای تصمیم خودش بود!


اگرچه ما در جایگاه و وضعیت آن خانواده عزیز نیستیم اما بطور کلی به چنین ازدواجهایی بدبینانه نگاه می‌کنم.

با همه وجود امیدوارم نگرانی و احساس خطر من غلط و نادرست باشد و این دو جوان سالهای سال شاد و سعادتمند در کنار هم زندگی کنند و فرزندان خوشبختی تحویل جامعه دهند .

#علی_مهاجری

#وکیل_دادگستری

#صدای_وکیل

https://t.me/khateratevakil

http://sedayevakil.com


[ بازدید : 74 ] [ امتیاز : 0 ] [ نظر شما :
]

صدای وکیل سامانه پاسخگویی رایگان به سوالات حقوقی

چهارشنبه 24 آبان 1396
14:52
اخوان
صدای وکیل سامانه پاسخگویی رایگان به سوالات حقوقی
« صدای وکیل »

http://sedayevakil.com

مرکز پاسخگویی رایگان به سوالات حقوقی

تلفن: 16 الی 02166567311

تماس فوری با وکیل سرپرست 09352943060 (عقد قرارداد فوری)

ساعت تماس : 10 تا 18

شماره های ما را تحت عنوان "صدای وکیل" در گوشی خود ذخیره کنید.

مشاوره حضوری در این مرکز نیم بها می باشد.

آدرس: میدان انقلاب، خیابان جمالزاده جنوبی، پلاک 39

ساختمان صدف، طبقه دوم، واحد 9.

[ بازدید : 64 ] [ امتیاز : 1 ] [ نظر شما :
]
تمامی حقوق این وب سایت متعلق به خاطرات دفتر وکالت گروه صدای وکیل است. || طراح قالب avazak.ir
ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]